۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

آیا چپ سرمایه داری را حفظ کرده است؟

آیا چپ سرمایه داری را حفظ کرده است؟
نوشته ی: گرگوری استیون - برگردان: احمد سپیداری

انواع بیشماری از نظریه ها وجود دارد مبنی بر اینکه چرا در دمکراسی های سرمایه دارانه ی غرب، آنطور که مارکسیست های کلاسیک در قرن بیستم پیش بینی کرده بودند، انقلاب سوسیالیستی به وقوع نپیوسته است. جای تعجب هم نیست که بیشتر این مطالب را خود چپ ها مطرح کرده باشند. این باعث می شود اسلاووی ژیژک[1]- به شک بیفتد که نکند چپ مدتی طولانی بست نشسته و در خلسه ای پر اندوه، همانند مومنین مسیحی، عزای قدیسان شهیدش را گرفته و شکست هایش را مزه مزه می کند – البته شاید هم تا حدی حق داشته باشد. ما می توانیم کار ارائه شده توسط آنتونی گرامشی در مورد هژمونی را از این دست بدانیم، و همین طور تمامی داده های مکتب فرانکفورت و سایر کسانی که ادعاهای روانشناسانه از مارکسیسم دارند (آدم یاد آلتوسر[2] می افتد). این کار به درک ما از پیچیدگی دینامیک تغییرات سیاسی و اجتماعی کمک زیادی می کند و به ما یادآوری می نماید که از ساده سازی و این تصور بپرهیزیم که می توان مسائل مختلف را به سرعت حل کرد.
البته من نه می خواهم ارزش این نوشته ها را کمرنگ کنم، و نه به چالش با آن ها برخیزم. من به تاکید بیش از حد بر شکست های چپ برای توجیه وضع موجود هم باور چندانی ندارم، بلکه بیشتر تمایل دارم برای ارتقاء نظریه های مذکور، نگاه دیگری به روایت های مرسوم داشته باشم. آیا نمی توان ادعا کرد موفقیت های چپ متشکل (هرچند کم شمار) عملا به حفظ سرمایه داری کمک کرده تا از تناقض های کنترل ناشدنی اش نجات یابد و نیاز به انقلاب را بطور موقت کاهش دهد؟

شاید این موضوع درنظراول متناقض به نظر برسد، اما نه اگر آن جنبه ی کلیدی سرمایه داری را – یعنی نیاز به عدم ثبات - درنظر بگیریم که از حالت های قبلی تولید متمایزش می کند. مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست به صراحت بیان می کنند: "بورژوازی قادرنخواهد بود بدون انقلاب مداوم در شیوه تولید، و در نتیجه روابط تولید و همراه با آن همه ی جامعه، به حیات خود ادامه دهد. این در حالی ست که حفظ اسلوب های قدیمی تولید در اشکال تغییر نیافته اولیه اش، شرط وجود طبقات صنعتی ابتدایی بوده است. انقلاب دائمی در تولید، بهم ریختگی دائمی وضعیت اجتماعی، عدم اطمینان و آشوبی جاودانه است که عصر بورژوازی را با اشکال اولیه ی آن متمایز می نماید."

شاید این گفته ی قدیمی اینجا صدق کند که: " گاهی بزرگترین نقطه قوت ما، همانا بزرگترین نقطه ضعف ماست". سرمایه داری خود را از طریق تضادهایش پا برجا نگه داشته است. (برای مثال تضاد طبقه ی کوچک صاحبان سرمایه با طبقه ی گسترده ی کارگر، یا سرشت اجتماعی تولید ثروت با سرشت فردی تملک آن) و این در حالی ست که همین تضادها همواره یکپارچگی خود آن نظام را تهدید می کند. برای مثال، ما می دانیم که منافع طبقه ی سرمایه دار از بالا نگهداشتن سود و کاهش دستمزدها، از وجود دسته بندی، مانند دسته بندی های جنسیتی، نژادی، مذهبی و جنسی در جامعه ناشی می شود. اما اگر کارگران زیادی فقیر، یا نژادپرست، یا قومیت گرا شوند، نظام تا حد خطرناکی بی ثبات می شود و انفجار یا از درون پاشیدن احتمال واقعی پیدا می کند. اگردستمزدها بقدری کم شوند که کارگران نتوانند خرید کنند، این باعث کاهش سود می شود. و هرچند که به نفع سرمایه دار است که کارگران نژادپرست باشند، اما به هیچوجه به نفع آن ها نیست که طرفداران نژادپرستی افراطی درخیابان رژه بروند و اقلیت ها را وسیعا به قتل برسانند. به عبارت دیگر، ما با یک حرکت ظریف متعادل کننده روبروهستیم. سرمایه داری نمی تواند اجازه دهد که این آونگ بیش از حد به این سو و آن سو برود (چه ثبات و چه عدم ثبات).

مارکس و انگلس زمانی نظریات خود را می نوشتند که روابط تولیدی سرمایه داری در ضد انسانی ترین حالت خود بود. کارگران در بیشتر کشورهای صنعتی شده و یا درحال صنعتی شدن، حتی از حداقل حقوقی که برخی از ما کارگران امروزه از آن بهره مندیم (مانند حق داشتن سازمان های کارگری و تشکل، محدود بودن ساعات کار و کار کودکان) برخوردار نبودند. مشاهده ی این شرایط ازسوئی، و مشاهده ی انباشت ثروت از سوی دیگر، باعث شده بود طرفداران اولیه ی مارکسیسم نه تنها فکر کنند وقوع انقلاب درکشورهای پیشرفته ی اقتصادی حتمی است، بلکه آن را بسیار در دسترس ببینند.

اما اتفاق عجیبی رخ داد. خیزش اتحادیه های کارگری و سازمان های سیاسی رادیکال در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست، که اکثرا با مقاومت شدید و خشنی از سوی طبقه ی حاکم روبرو می شد، منجر به دستاوردهای مثبتی برای طبقه ی کارگر شد. تناقض های شدید روابط سرمایه داری کاهش پیدا کرد، دقیقا به خاطر این که طبقه ی کارگر در مبارزات مهمی پیروز شد. در بسیاری ازکشورها کارگران در جنگ برای بهبود دستمزد، کم کردن ساعات کار و اجرای شرایط ایمن در محل کار به پیروزی رسیدند. و با ایجاد دولت های رفاه ملی در اروپای غربی و نیو دیل[3] در آمریکا آنچه "سرمایه داری جدید با چهره ای انسانی" نامیده می شد در چشم انداز قرار گرفت.

اجازه دهید صریح صحبت کنم. در واقع، سطح احترام و آزادی ای که در غرب از اوایل دهه ی 50 تا شروع چرخش شدید در دهه ی 1980 وجود داشت، در تاریخ بشر بی سابقه بود. دلایلی برای این امر وجود داشت. یکی از آن ها این بود که موفقیت های گذشته و موجود چپ اطمینان می داد که کارگران درحال گرفتن سهم بیشتری از کیک اند و این امر باعث ثبات اقتصادی و کاهش تناقضات شدید می شود و ثروت بیشتری به بخش بزرگتری از مردم نسبت به گذشته تعلق می گرفت. ( این واقعیت نیز قابل ذکر است که جنبش های چپ و مترقی با فعالیت پیگیرانه ی خود دیگر تناقضات نظیر برتری جنسیتی و نژادپرستی را نیز کاهش داده بودند.)
شاید برای کارگران جوان امروزی باور کردنش دشوار باشد که پدر بزرگ من بعد از شرکت در جنگ در جبهه ی ژاپن، چهل سال برای شرکتی به نام "گس یونایتد" کار کرد، آن هم در حالی که از حق زندگی در خانه های شرکتی بدون پرداخت اجاره، و بهای آب و برق، برخوردار بود و حقوق و مزایایی بیش از امروز داشت. او و مادر بزرگ توانستند با پس انداز درآمدشان به طبقات میانه ی جامعه ارتقاء یابند و زمین و خانه ای برای خودشان بخرند، بدون اینکه هیچ بدهی ای داشته باشند. آن ها از یک بیمه بهداشتی کامل با هزینه ای بسیار پائین برخوردار بودند. وقتی پدر بزرگ بازنشسته شد، حقوق بازنشستگی اش بسیار بیش ازنیازهای روزمره اش بود. او با اینکه خودش عضو اتحادیه نبود، به صراحت اعلام می کرد که این حقوق را بدان خاطر دارد که بیشتر کارگران عضو اتحادیه اند. شاید شرکتی که او در آن کار می کرد برخورد مثبتی داشته، اما چنین وضعیتی در بین بسیاری از شرکت ها که "سرمایه داری انسانی" بر آن ها حاکم بود، دیده می شد.٭

سرمایه داری به عنوان سیستمی بسیار پویا و تطبیق پذیر، تا آنجائی که ما دیده ایم، قادربوده خود را با رفرم های "سوسیالیستی" تطبیق دهد، و شرایط رابرای کارگران راحت تر کند تا از بحران خیزش های انقلابی درکشورهای مرکزی جلوگیری به عمل آورد. سئوال اساسی برای ما این است که آیا دوران این منطق عمدتا "کینز"ی برای بهتر کردن شرایط زندگی کارگران به سرآمده، و با آغاز جهانی شدن اقتصاد که کیفیتا با تجارت بین المللی گذشته متفاوت است، به انتهای خود رسیده است؟ به زبان دیگر، آیا یورش عظیم ارتجاعی، یعنی پایان "سرمایه داری انسانی" با ابتکار قشر خاصی ایجاد شد که تاچر در انگلیس و ریگان در آمریکا آن را نمایندگی می کردند، یا تغییرات بسیار اساسی تر و ساختاری تر در سیستم جهانی صورت گرفته است؟
به تصور من، با جهانی سازی اقتصادی، شکل انسانی تر سرمایه داری غیرقابل بازگشت شده است، زیرا که سرمایه داری انسانی همراه با اقتصادهای ملی مستقل تری همراه بود که می توانست حمایت بیشتری ازکارگران بکند و آن ها را از یورش بازارهای خارجی درامان نگه دارد.

همه ی ما می دانیم که تصویر جهان کنونی چگونه است. در واقع یک نیروی کاری جهانی پدید آمده که مشاغل کارخانه ای اش به کشورهای حاشیه ای و نیمه حاشیه ای رفته و در کشورهای مرکزی به مرحله ای از اقتصاد " فراصنعتی" قدم گذشته که صنایع اطلاعاتی و خدماتی در آن دست بالا را دارند. آن چه از رفاه اجتماعی در این کشورها مانده، درحال ازبین رفتن است و کارگران درحال تماشای محو شدن دستاوردهایی هستند که درگذشته به سختی به دست آورده بودند. شرکت های فراملیتی در یک گوشه ی جهان سیاست گذاری می کنند و کارگران را علیه کارگران گوشه ی دیگری از جهان وارد گود می کنند (برای مثال چیزی که با حسن تعبیر به آن برون سپاری گویند). وضعیت به جایی رسیده که در سال 2000 یک درصد ثروتمندترین مردم دنیا 40 درصد ثروت جهان را در اختیار داشته اند.

برخی ها می گویند استناد به مارکس دیگر بی معنی ست، اما من عقیده دارم که تازه دوران مارکسیسم فرارسیده است. آیا آن اقتصاد جهانی ای که مارکس پیش بینی کرده بود، اقتصاد جهانی امروزه نیست؟ انباشت ثروت در دست تعدادی اندک، و در نکبت فقر فرورفتن بیشتر جمعیت جهان در سطحی که حتی پیش بینی مارکس را بسیار محافظه کارانه نشان می دهد. او شاید نمی توانست میزان تضاد های سود محوری را پیش بینی کند که محیط زیست را رو به تخریب برده و زندگی برروی کره ی زمین را تهدید می کند، یا تناقضاتی که خشونت امپریالیسم را به امری روزمره بدل می کند- هردوی این واقعیت ها نظریه های وی را تائید می کنند.

آیا این عصر جهانی سازی امروزین نیست که رویای انترناسیونالیسم قدیمی چپ از نظر راهبردی را باور پذیر، عملی، و ضروری می سازد؟ من مدت ها فکر می کردم هدف "کارگران صنعتی جهان" ( آی دبلیو دبلیو)[4] در متشکل کردن کارگران ماهر و غیرماهر در یک سازمان جهانی کاری فراتر از دوران ماست. اما باگذشت زمان به این نتیجه رسیدم که کار آن ها سرآمد همه ی کارهاست. آن ها نسبت به بسیاری از اتحادیه های مطرح که تحرک خود را برای تطابق با واقعیت های اقتصاد فراصنعتی کاهش داده اند، درک بهتری از شرایط جدید پدیدآمده دارند. آی دبلیو دبلیو تلاش می کند که کارکنان کافی شاپ استارباکس[5] را سازماندهی کند - امروزه این نوع کارها بیشتر از کارهای کارخانه ای سنتی در آمریکا وجود دارد. تصور کنید که کارگران شاغل در دو انتهای زنجیره (کارگرانی که قهوه می چینند و کارگرانی که قهوه سرو می کنند) در یک اتحادیه ی فراملیتی سازمان داده شوند. شاید این نوع تشکل ها ما را به مقصد برسانند.

فعالیت های آی دبلیو دبلیو هر چه باشد، یک چیز روشن است و آن اینکه اینبار چرخ به نفع مارکس می گردد، و سرمایه داری نمی تواند به کمک روش های گذشته اش به اصلاح امور ادامه دهد. اینکه قدم بعدی ما کدام است را نمی دانم، اما به نظر می رسد زمان برای بازسازی پروژه های سوسیالیستی فرا رسیده باشد، و این بازآفرینی باید چیزی باشد که با ضرورت های قرن بیست و یکم مطابقت دارد.
-----------------------------------------------------------------------------------------


٭ البته، این افزایش سهیم شدن کارگران در ثروت دمکراسی های غربی تنها بدین دلیل شکل گرفت که آن کشورها سعادت خود را عمدتا براساس استعمارگرائی گذشته ی و از استثمارفوق العاده ی شدید از کارگران کشورهای حاشیه ای و نیمه حاشیه ای کسب می کردند. ما نمی توانیم این جنبه ی مهم از آنچه رخ داده را فراموش کنیم. به زبانی دیگر دست و دلبازی سرمایه داری را تمام مردم جهان تجربه نکرده اند.


________________________________________
[1] Slavoj Žižek
[2] Althusser
[3] New Deal
[4] Industrial Workers of the World )I W W(
[5] Starbucks کافی شاپ زنجیره ای بسیار معروف در آمریکا شمالی و اروپا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر