کمونیست ها ایده ی ترقی خواهی را به پیش می برند.
نوشته ی: ژان پل هلمز[1] برگردان: م. ا.
در دوران جورج بوش، بیشتر طرفداران سیاست های چپ میانه در آمریکا، تمایل داشتند که نقطه نظرات سیاسی خود را با کلمه ی "مترقی" یا ترقی خواهانه بیان کنند تا به آنچه در میان آمریکایی ها به عنوان "لیبرال"مرسوم است. این عمل تا حدی واکنشی به کارزار کثیفی بود که طی آن، از دوران ریگان، از کلمه ی "لیبرال" در تبلیغات جناح راست افراطی استفاده ی نادرستی شد و از آنزمان کلمه ی "لیبرال" مقبولیت خود را تا حد زیادی از دست داد و ترجیح داده شد از این کلمه استفاده نشود. اما این تغییر در بکارگیری واژه ها مسبب چیز بزرگتری شد و آن این که در مجموعه ی مواضع چپ واژه های ایدئولوژیکی مانند "کمونیسم" را با حساسیت بیشتری بکار گیریم.
جنبش ترقی خواهانه راه را برای همکاری بین طرفداران دیدگاه های چندگانه باز می کند، زیرا ایدئولوژی خاصی را نمایندگی نمی کند که با آن پیشنهادات احزاب سنجیده شود. این جنبش در واقع همان شکلی را به خود می گیرد که حزب دمکرات هم بر اساس آن عمل می کند و خود را به عنوان "ده حزب بزرگ"، یا حزبی می نامد که امکان همکاری بین طیف گسترده تری از عقاید را پدیدمی آورد. به همین دلیل ، در جنبش ترقی خواهانه مردم آمریکا راه برای طرفداران محیط زیست، فمینیست ها، مارکسیست ها و دیگران باز است.
بدون توجه به سمت گیری هایی که دولت اوباما بعد از انتخاب شدن به عنوان رئیس جمهور نشان داده، ائتلاف مردمی حامی او که در به کاخ سفید بردن وی نقش فعالی نشان داد، نسبت به ده سال پیش یعنی زمانی که از ال گور حمایت می کرد، گسترده تر و رابطه ی اش با جناح چپ بیشتر شده است.
بدون شک، "لیبرال" ها بخش گسترده ای از جنبش ترقی خواه را شکل می دهند، اما جنبش ترقی خواه با کلمه ی لیبرالیسم تعریف نمی شود. امروزه کلمه ی مترقی دامنه ی گسترده ای دارد و ارزش های بیشتری تا یک ایدئولوژیک خاص را دربرمی گیرد و شامل مخالفان نژادپرستی، فعالان همجنس گرا، فمینیست ها، سوسیالیست ها، و کمونیست های طرفدار آزادی محرومان، و همچنین زنان و کارگران و ستمدیدگان و همه ی آن هایی می شود که حقوق اجتماعی شان نادیده گرفته شده است.
کمونیست ها فرصت دارند تا در این جنبش ترقی خواهانه نقش مهمی را ایفا کنند و با قدرت تجزیه و تحلیلی که مارکسیسم به آن ها می دهد، در هرچه موثرتربودن جنبش مشارکت کنند. بسیاری از نیروهای تراقی خواه متوجه شده اند که بین نابرابری طبقاتی و سایر نابرابری ها ارتباط وجوددارد. برای مثال، کنترل بر وسایل تولید در جامعه عمدتا در دست مردان سفیدپوست غیرهمجنس گراست.
مارکسیسم در رابطه با چنین مشکلاتی به روش های مختلف اشاره کرده است. قبل از هر چیز، درک این نکته اهمیت می یابد که مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و توزیع، ابزار بسیار قدرتمندی است که شخص می تواند برای شکل دادن به بقیه ی جامعه به دلخواه خود، مورد استفاده قراردهد. مارکس در بسیاری از کارهای خود، بخصوص در کتاب "ایدئولوژی آلمانی" توضیح داده که چگونه کسانی که قدرت اقتصادی را در دست دارند، نه تنها بر ساخت محیط ما ، بلکه بر طرز تفکر ما هم تاثیر می گذارند.
جنبش ترقی خواهانه بطورگسترده ای این دید را می پذیرد که طرز تفکر ما محصول محیط ماست. بدین معنی که ما از نظر "اجتماعی" به هم مرتبط هستیم. مارکسیسم به ما توضیح می دهد، آن هایی بیشترین قدرت در ایجاد پیوند اجتماعی بین افراد را در اختیار دارند که بر اقتصاد حاکم اند، زیرا آن ها هستند که حرف نهائی را در ساخت بیشترین بخش از محیط های کار، رسانه ها، و تولیدات روزانه می زنند. بدین لحاظ، این واقعیت که اکثر آنان ثروتمندان مرد، و سفیدپوست اند، ارزش پیدا می کند.
زمانی که این تشخیص داده شد، مهمترین مفهومی که مارکسیسم می تواند به جنبش مترقی بیاورد، پدیده ی از خودبیگانگی است. با ارائه نظریه ی از خودبیگانگی که توضیح دهنده ی قطع ارتباط بین روش تولید مطلوب کارگران با تولیدی ست که عملا مجبور به انجام آنان اند (هردوی آن ها را سرمایه داران صاحب امتیازات اجتماعی تعیین می کنند)، کمونیست ها می توانند این واقعیت را نشان دهند که نابرابری های اجتماعی تا زمانی که تولید به روشی دمکراتیکی انجام نگیرد، ادامه خواهدداشت.
این کار مهم است، زیرا با اینکه بسیاری از نیروهای تراقی خواه رابطه ی بین امتیازات اجتماعی و قدرت اقتصادی را درک می کنند، ولی هنوز بر این باورند که می توان این امتیازات را بدون استناد به تقسیم جامعه به دو گروه کارگران خدمتگزار و سرمایه داران فرمانده از بین برد.
مفهوم از خودبیگانگی معنائی بیش از احساس عدم ارتباط بین کارگر و کاری که دارد که انجام می دهد، دارد. این مفهوم همچنین توضیح می دهد که چگونه کارگرانی که تحت فرمان هیئت مدیره های مسئولیت ناپذیر کار می کنند، محصولاتی را تولید می کنند که خصوصیات آن منعکس کننده ی خواست های این هیئت مدیره هاست. در جامعه ای که هنوز بین جنسیت، نژاد، رنگ پوست، و غیره تقسیم بندی وجوددارد، افراد دردرجه ی اول درگیر کاری هستند که از سوی این مردان برای سایر مردان سفیدپوست تعیین می شود.
از آن مهم تر اینکه، حتی اگر قوانین طوری طرح ریزی شوند تا محیط کاری این محروم شدگان از تبعیض حفظ شود، فقط آن هایی می توانند در این محیط ها رشد کنند، که قدرتمندان حاکم به آن ها اجازه ی رشد دهند. (در این محیط ها بیشتر تحمل شان تبلیغ می شود و نه پذیرششان به عنوان یک عضو تمام عیار). و این بدین معنی ست که خود را می فروشند. در عالم هنر این اصطلاح شناخته شده است. در بسیاری از موارد، وقتی کسی با اتکا بر امکانات شرکت خاصی کار می کند، تغییری در پیام کارش دیده خواهد شد.
شاید یکی از خائنانه ترین نتایج حاصل از این کار، در حذف نظرات مردم در فرایند کالاسازی فرهنگ دیده شود، جایی که در آن فرهنگ بخش های بزرگی از مردم که تحت شرایط تولیدی موجود محرومیت می کشند، از هرمعنای عمیقی که از آن برخوردار بوده، تخلیه شده و با تولید انبوه به فروش می رسد.
از آنجا که در جوامع ما، تولید کالا و مواد معرف فرهنگ ما، مبنایی اقتصادی دارد ، بنابراین باید هر کسی که به حق خود اتکایی مردم علاقمنداست، باید مدافع کنترل اقتصاد توسط مردم باشد.
کمونیسم اکثر اوقات با جنگی اشتباه گرفته می شود که دایره ی آن محدود به قدرتگیری طبقه ی کارگر است. این در حالی ست که همانطور که کارهای اولیه ی مارکس ( کارهایی نظیر دست نوشت های اقتصادی و فلسفی) نشان می دهد، هدف واقعی نظریه ی مارکسیسم حذف از خودبیگانگی است. خود مارکس پایان گرفتن از خودبیگانگی را رهایی بشر می داند. نمی توان به از خود بیگانگی خاتمه داد مگر این که مدیریت وسایل تولید جامعه در دست نمایندگی کسانی قرار بگیرد که درطول تاریخ تحت ستم بوده اند.
برای مقابله با از خودبیگانگی، چه تجلی آن به عنوان یک احساس و چه ریشه های آن در تقسیم طبقاتی، کمونیست ها باید بر مشارکت عمومی تاکید کنند. لازم است درک شود که در یک نظام سرمایه داری، هر قانونی هم که به تصویب برسد، ارزش های سرمایه داران مسلط و بورژواهای مرد سفیدپوست بر ارزش همه ی انسان هایی که کار می کنند و زحمت می کشند غالب خواهد بود.
بعلاوه اینکه، اگرچه تساهل بر تعصب ترجیح دارد، اما امتیازات پیش گفته برمحرومان را باقی نگه می دارد. مشارکت می تواند بدیلی برای از خودبیگانگی باشد. مالکیت خصوصی بر صنایع می تواند با اقتصادی دمکراتیک جایگزین شود که از طریق نمایندگی به نسبت آرا، همراه با حمایت از اقلیت اداره می شود. کمونیست ها می توانند چنین مشارکتی را واقعی کنند.
ضروریست که کمونیست ها توضیح دهند که مبارزه ی طبقاتی، که مارکسیست ها آن را تعریف می کنند خواستار پایان دادن به از خودبیگانگی است، و ضرورتا شامل قدرتگیری تمام گروه های تحت ستمی می شود که همگی بطور دسته جمعی از آن در رنج اند. باید دانست که هر نوع عدم پذیرش برابری در این زمینه، به حفظ طبقات منجر می شود.
به زبان ساده، کمونیست ها بر این باور دارند که تمام مردم باید در تولید اجتماعی مشارکت داشته باشند.
[1] Jean Paul Holmes
نوشته ی: ژان پل هلمز[1] برگردان: م. ا.
در دوران جورج بوش، بیشتر طرفداران سیاست های چپ میانه در آمریکا، تمایل داشتند که نقطه نظرات سیاسی خود را با کلمه ی "مترقی" یا ترقی خواهانه بیان کنند تا به آنچه در میان آمریکایی ها به عنوان "لیبرال"مرسوم است. این عمل تا حدی واکنشی به کارزار کثیفی بود که طی آن، از دوران ریگان، از کلمه ی "لیبرال" در تبلیغات جناح راست افراطی استفاده ی نادرستی شد و از آنزمان کلمه ی "لیبرال" مقبولیت خود را تا حد زیادی از دست داد و ترجیح داده شد از این کلمه استفاده نشود. اما این تغییر در بکارگیری واژه ها مسبب چیز بزرگتری شد و آن این که در مجموعه ی مواضع چپ واژه های ایدئولوژیکی مانند "کمونیسم" را با حساسیت بیشتری بکار گیریم.
جنبش ترقی خواهانه راه را برای همکاری بین طرفداران دیدگاه های چندگانه باز می کند، زیرا ایدئولوژی خاصی را نمایندگی نمی کند که با آن پیشنهادات احزاب سنجیده شود. این جنبش در واقع همان شکلی را به خود می گیرد که حزب دمکرات هم بر اساس آن عمل می کند و خود را به عنوان "ده حزب بزرگ"، یا حزبی می نامد که امکان همکاری بین طیف گسترده تری از عقاید را پدیدمی آورد. به همین دلیل ، در جنبش ترقی خواهانه مردم آمریکا راه برای طرفداران محیط زیست، فمینیست ها، مارکسیست ها و دیگران باز است.
بدون توجه به سمت گیری هایی که دولت اوباما بعد از انتخاب شدن به عنوان رئیس جمهور نشان داده، ائتلاف مردمی حامی او که در به کاخ سفید بردن وی نقش فعالی نشان داد، نسبت به ده سال پیش یعنی زمانی که از ال گور حمایت می کرد، گسترده تر و رابطه ی اش با جناح چپ بیشتر شده است.
بدون شک، "لیبرال" ها بخش گسترده ای از جنبش ترقی خواه را شکل می دهند، اما جنبش ترقی خواه با کلمه ی لیبرالیسم تعریف نمی شود. امروزه کلمه ی مترقی دامنه ی گسترده ای دارد و ارزش های بیشتری تا یک ایدئولوژیک خاص را دربرمی گیرد و شامل مخالفان نژادپرستی، فعالان همجنس گرا، فمینیست ها، سوسیالیست ها، و کمونیست های طرفدار آزادی محرومان، و همچنین زنان و کارگران و ستمدیدگان و همه ی آن هایی می شود که حقوق اجتماعی شان نادیده گرفته شده است.
کمونیست ها فرصت دارند تا در این جنبش ترقی خواهانه نقش مهمی را ایفا کنند و با قدرت تجزیه و تحلیلی که مارکسیسم به آن ها می دهد، در هرچه موثرتربودن جنبش مشارکت کنند. بسیاری از نیروهای تراقی خواه متوجه شده اند که بین نابرابری طبقاتی و سایر نابرابری ها ارتباط وجوددارد. برای مثال، کنترل بر وسایل تولید در جامعه عمدتا در دست مردان سفیدپوست غیرهمجنس گراست.
مارکسیسم در رابطه با چنین مشکلاتی به روش های مختلف اشاره کرده است. قبل از هر چیز، درک این نکته اهمیت می یابد که مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و توزیع، ابزار بسیار قدرتمندی است که شخص می تواند برای شکل دادن به بقیه ی جامعه به دلخواه خود، مورد استفاده قراردهد. مارکس در بسیاری از کارهای خود، بخصوص در کتاب "ایدئولوژی آلمانی" توضیح داده که چگونه کسانی که قدرت اقتصادی را در دست دارند، نه تنها بر ساخت محیط ما ، بلکه بر طرز تفکر ما هم تاثیر می گذارند.
جنبش ترقی خواهانه بطورگسترده ای این دید را می پذیرد که طرز تفکر ما محصول محیط ماست. بدین معنی که ما از نظر "اجتماعی" به هم مرتبط هستیم. مارکسیسم به ما توضیح می دهد، آن هایی بیشترین قدرت در ایجاد پیوند اجتماعی بین افراد را در اختیار دارند که بر اقتصاد حاکم اند، زیرا آن ها هستند که حرف نهائی را در ساخت بیشترین بخش از محیط های کار، رسانه ها، و تولیدات روزانه می زنند. بدین لحاظ، این واقعیت که اکثر آنان ثروتمندان مرد، و سفیدپوست اند، ارزش پیدا می کند.
زمانی که این تشخیص داده شد، مهمترین مفهومی که مارکسیسم می تواند به جنبش مترقی بیاورد، پدیده ی از خودبیگانگی است. با ارائه نظریه ی از خودبیگانگی که توضیح دهنده ی قطع ارتباط بین روش تولید مطلوب کارگران با تولیدی ست که عملا مجبور به انجام آنان اند (هردوی آن ها را سرمایه داران صاحب امتیازات اجتماعی تعیین می کنند)، کمونیست ها می توانند این واقعیت را نشان دهند که نابرابری های اجتماعی تا زمانی که تولید به روشی دمکراتیکی انجام نگیرد، ادامه خواهدداشت.
این کار مهم است، زیرا با اینکه بسیاری از نیروهای تراقی خواه رابطه ی بین امتیازات اجتماعی و قدرت اقتصادی را درک می کنند، ولی هنوز بر این باورند که می توان این امتیازات را بدون استناد به تقسیم جامعه به دو گروه کارگران خدمتگزار و سرمایه داران فرمانده از بین برد.
مفهوم از خودبیگانگی معنائی بیش از احساس عدم ارتباط بین کارگر و کاری که دارد که انجام می دهد، دارد. این مفهوم همچنین توضیح می دهد که چگونه کارگرانی که تحت فرمان هیئت مدیره های مسئولیت ناپذیر کار می کنند، محصولاتی را تولید می کنند که خصوصیات آن منعکس کننده ی خواست های این هیئت مدیره هاست. در جامعه ای که هنوز بین جنسیت، نژاد، رنگ پوست، و غیره تقسیم بندی وجوددارد، افراد دردرجه ی اول درگیر کاری هستند که از سوی این مردان برای سایر مردان سفیدپوست تعیین می شود.
از آن مهم تر اینکه، حتی اگر قوانین طوری طرح ریزی شوند تا محیط کاری این محروم شدگان از تبعیض حفظ شود، فقط آن هایی می توانند در این محیط ها رشد کنند، که قدرتمندان حاکم به آن ها اجازه ی رشد دهند. (در این محیط ها بیشتر تحمل شان تبلیغ می شود و نه پذیرششان به عنوان یک عضو تمام عیار). و این بدین معنی ست که خود را می فروشند. در عالم هنر این اصطلاح شناخته شده است. در بسیاری از موارد، وقتی کسی با اتکا بر امکانات شرکت خاصی کار می کند، تغییری در پیام کارش دیده خواهد شد.
شاید یکی از خائنانه ترین نتایج حاصل از این کار، در حذف نظرات مردم در فرایند کالاسازی فرهنگ دیده شود، جایی که در آن فرهنگ بخش های بزرگی از مردم که تحت شرایط تولیدی موجود محرومیت می کشند، از هرمعنای عمیقی که از آن برخوردار بوده، تخلیه شده و با تولید انبوه به فروش می رسد.
از آنجا که در جوامع ما، تولید کالا و مواد معرف فرهنگ ما، مبنایی اقتصادی دارد ، بنابراین باید هر کسی که به حق خود اتکایی مردم علاقمنداست، باید مدافع کنترل اقتصاد توسط مردم باشد.
کمونیسم اکثر اوقات با جنگی اشتباه گرفته می شود که دایره ی آن محدود به قدرتگیری طبقه ی کارگر است. این در حالی ست که همانطور که کارهای اولیه ی مارکس ( کارهایی نظیر دست نوشت های اقتصادی و فلسفی) نشان می دهد، هدف واقعی نظریه ی مارکسیسم حذف از خودبیگانگی است. خود مارکس پایان گرفتن از خودبیگانگی را رهایی بشر می داند. نمی توان به از خود بیگانگی خاتمه داد مگر این که مدیریت وسایل تولید جامعه در دست نمایندگی کسانی قرار بگیرد که درطول تاریخ تحت ستم بوده اند.
برای مقابله با از خودبیگانگی، چه تجلی آن به عنوان یک احساس و چه ریشه های آن در تقسیم طبقاتی، کمونیست ها باید بر مشارکت عمومی تاکید کنند. لازم است درک شود که در یک نظام سرمایه داری، هر قانونی هم که به تصویب برسد، ارزش های سرمایه داران مسلط و بورژواهای مرد سفیدپوست بر ارزش همه ی انسان هایی که کار می کنند و زحمت می کشند غالب خواهد بود.
بعلاوه اینکه، اگرچه تساهل بر تعصب ترجیح دارد، اما امتیازات پیش گفته برمحرومان را باقی نگه می دارد. مشارکت می تواند بدیلی برای از خودبیگانگی باشد. مالکیت خصوصی بر صنایع می تواند با اقتصادی دمکراتیک جایگزین شود که از طریق نمایندگی به نسبت آرا، همراه با حمایت از اقلیت اداره می شود. کمونیست ها می توانند چنین مشارکتی را واقعی کنند.
ضروریست که کمونیست ها توضیح دهند که مبارزه ی طبقاتی، که مارکسیست ها آن را تعریف می کنند خواستار پایان دادن به از خودبیگانگی است، و ضرورتا شامل قدرتگیری تمام گروه های تحت ستمی می شود که همگی بطور دسته جمعی از آن در رنج اند. باید دانست که هر نوع عدم پذیرش برابری در این زمینه، به حفظ طبقات منجر می شود.
به زبان ساده، کمونیست ها بر این باور دارند که تمام مردم باید در تولید اجتماعی مشارکت داشته باشند.
[1] Jean Paul Holmes
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر